۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

این روزهایم در معجونی از نگرانی، اندوه و شادی سپری می شود.
 
نگرانی به خاطر مادرم است. تنگی کانال نخاعی دارد و درد بسیار و نمی تواند راست بایستد و با واکر راه می رود و باید جراحی شود و بهترین دکترهای شیراز و تهران را دیده ایم و در حال انتخابیم. ناراحتم که درد می کشد. 3 شب پیش که پرونده اش را برده بودم به پزشک حاذقی نشان بدهم، با دیدن خانم بسیار پیری که با درد می نشست و بلند می شد و نمی توانست از درد ناله نکند به گریه افتادم. وضعیت مامان خودم از او هم بدتر است. ولی دیدن آن خانم خیلی خیلی غصه ام را زیاد کرد. سخت است پذیرش پیر شدن مادرم. پیر شدن پدرم. می ترسم از ناتوان شدنشان. چون اذیت می شوند. چون خودشان از نظر روحی توانش را ندارند. ادم هایی نیستند که بگذارند ازشان نگهداری کنیم. تحمل پرستار و خدمتکار و نشستن و دستور دادن را ندارند. نمی توانند بپذیرند که بس است. که در هفتاد سالگی 50 سال کار و زندگی را چرخاندن بس است. حالا بنشینید بگذارید پذیرایی کنیم ازتان.
 
اندوهم هم به خاطر همین مسائل بالاست و هم به خاطر اینکه احتمالاً شیراز جراحی می کنند و من چند هفته ای باید بروم آنجا و بدیهی است که یارم کنارم نخواهد بود. احسان فردا می رود بندر و ممکن است قبل از برگشتنش من رفته باشم. مسئله فقط دوری نیست. به خاطر ماموریت هایش زیاد تنها مانده ام. اما همیشه در خانه مان بوده ام. همیشه تمام محیط اطرافم نشان از او داشته. سرم را جای سرش گذاشته ام. همه چیز بویش را می داده. جسمش نبوده اما روح و گرمایش بوده. این اولین بار است که قرار است تنها باشم و در خانه مان نباشم. مرخصی زیاد دارد و گفته که وسطش می آید شیراز هم برای احوالپرسی مادرم و هم برای دیدن من. از الان از هر چه می پزم، یک وعده اش را می گذارم در فریزر. می گوید نکن عزیزم. خودم می پزم و سرم هم گرم می شود. اما مگر می توانم؟ مسئله شکمش نیست (البت هست، می ترسم مزخرف بخوره و بیشتر چاق بشه! ولی فعلاً بحث چیز دیگه ایه!) مسئله این است که از فکر دلتنگ شدن او بیشتر از دلتنگی خودم دیوانه می شوم. از فکر اینکه دلش بگیرد، تنها چای بخورد، تنها سر کار بیاید، تنها غذا بخورد، تنها بخوابد می میرم. نگویید خیلی لوسیم! می شناسمش. می دانم چه غمگین می شود. از همین الان چشمانش می لرزند. غذای آماده می گذارم برایش بلکه موقع غذا کمی دلش گرم شود. که حس کند کنارش هستم. آخ که خودم هنوز نرفته دارم جان می دهم. دلم برای تک تک اجزای خانه مان تنگ می شود.
 
و در نهایت شادم چون کلاً خیلی خوب است. زندگی را می گویم. دیوانه ای که منم، حتی پاراگراف های بالا هم باعث شادیم می شود. اینکه آدم های زندگی ام را دوست دارم لذت بخش نیست؟ اینکه از نگرانی برای مادرم دارم دیوانه می شوم، اینکه از الان دلتنگ نبودن در آشیانه ام هستم، اینکه دوری از احسانم پرپرم می کند، اینها همه زیبا نیست؟
با تمام وجودم دارم عشق می ورزم به همه چیز و همه کس. به همه اجزای کائنات. حالم بی نهایت خوب است.
 
پی نوشت:
دو هفته پیش بوشهر بودیم. جعبه های کتاب هایم را ریخته بودم بیرون و داشتم دسته بندی می کردمشان بلکه کتاب های درسی را ببرم برای کتابخانه دانشگاه. چشمم به کتاب های آنی شرلی افتاد. 15 سال پیش خریده بودمشان. دبیرستان که بودم لقبم بود. هنوز هم یکی از دوستانم آنی صدایم می کند. خلاصه نشستم به خواندن بعضی جاهایش. الان که نوشته بالا را مرور کردم، دیدم چه دوباره آنی شرلی شده ام!

۱ نظر:

ندای غرب (میثم منیعی) گفت...

با سلام
سالگرد پیوندتان مبارک، از صمیم قلب آرزو می کنم روزهای خوب و شاد زندگی تون اونقدر باشه که با تمام وجود احساس رضایت و خوشبختی کنید. با آرزوی بهترین ها برای شما
یکی از خوانندگان وبلاگ شما