۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

خال کف پای مادرم یا چطور از کاه، کوه ساخته می شود

خب من هنوز دارم خودم را کند وکاو می کنم ببینم چرا آن طور که در پست قبلی گفتم شده ام. هم زمان او را هم خوب زیر نظر دارم و همه 3 سال گذشته را هم دارم بازنگری می کنم. تا این لحظه می توانم بگویم بهتر است از خودم بپرسم: چه مرگت شده؟! و خب این خیلی امیدوار کننده است. بعد از نوشتن پست قبلی، انگار همه بغضم رو آمده بود. عصر که رفتیم خانه یهو رفتم روی پایش نشستم و گفتم من از چیزی ناراحتم. گفت چی عزیزم؟ بهش درباره احساسم راجع به جمعه هفته قبلش که در پست قبلی تعریف کرده بودم گفتم و باز اشک هایم آمدند و آمدند و هر دو حیران بودیم که خب آخه چرا این همه غصه؟؟ عذر خواهی کرد بابت اهمیت ندادنش و ... خلاصه به همین راحتی حال من بهتر شد! طی دو روز گذشته هم چند اتفاق خوب افتاد که مقداری از نگرانی های اقتصادی مان برطرف شد و من باز حالم بهتر شد! فکر کنم بروم آزمایش هم بدهم و احتمالاً مقداری قرص جهت گوشمالی هورمون ها بخورم و گوشم را هم که شبانه روزی می خارد به دکتر نشان بدهم کلاً خوب خوب بشوم. همه اش دارم به این فکر می کنم که نسل پدر و مادرهای ما که انقلاب و جنگ و هزار نگرانی اقتصادی داشتند و تازه خیلی هاشان رحم و تخمدان هم نداشتند چطور عشقشان این طور جاودانه و پابرجاست؟!من بابت سه ماه بی دغدغه به  رستوران 5 ستاره فلان و بهمان نرفتن کاملاً قاطی می کنم. آنها چطور دوام آوردند؟ هنوز به این نتیجه نرسیده ام که آدم مادی ای هستم. شاید علت این همه فشار این باشد که مدیریت مالی تمام و کمال با من است. در واقع او از من پول تو جیبی می گیرد! من این را نمی خواستم، ولی او اینطور بود. تازه الان 2-3 ماه است که قانعش کرده ام که کارت بانکی اش در جیب خودش باشد و نه در کیف من و من 4 تا کارت برایم کافی است و 5 تا نمی خواهم واقعاً!
با زهره درباره این قضیه کمی صحبت کردم. او هم همین مشکل را داشت. همسر او شغل تحقیق-پژوهشی دارد و درآمدش خوب است اما بی برنامه. یعنی 6 ماه یک ریال بهشان نمی دهند، بعدش ناگهان 20 میلیون واریز می شود. و از انجا که خیلی از موسسات هم بدقول هستند، کلاً در عین پولداری، همیشه تحت فشار اقتصادی فرسایشی هستند. زهره می گفت هم زمانی نقطه اوج فشار با شروع شیطنت های دختر یک ساله اش و بد قلقی های استاد راهنمایش و رساله اش که پیش نمی رود و طول کشیدن همه اینها به مدت حدود 3 ماه، کاملاً او را به این نتیجه رسانده بود که باید طلاق بگیرد.
خوب که به اطرافم نگاه می کنم می بینم چه بی سوپاپ شده ایم. چه آستانه تحملمان پایین است. خودم را با مادرم مقایسه می کنم و می بینم من خیلی مدیرتر از او هستم و به لطف صحبتهای اموزنده خودش واقعاً در زندگی ام موفقم، اما صبر و حوصله و استقامتی دارد که 1 درصدش هم در من نیست. من هرچیزی کم باشد قاطی می کنم. از کمبود نان تست سبوس یا فیبردار و نداشتن روسری آن رنگی که به این مانتو بیاید بگیرید تا کمبود سکس یا چرا این بار چتری های جلوی موهایم را آنطور که همیشه ناز می کردی، ناز نکردی!
چند وقت پیش بی بی سی مقاله جالبی داشت در این باب که روال زندگی مشترک در سال های مختلف چگونه است و اشاره کرده بود به اینکه سال دوم بسیار مهم است از این نظر که طرفین به درک عمیقی از هم می رسند و سال های پنجم تا هفتم معمولاً بدترین ها هستند و بیشتر طلاق ها در این فاصله رخ می دهند به چندین دلیل. این چند روز داشتم با خودم فکر می کردم که الان ما در میانه سال دوم هستیم و من واقعاً به چه درک عمیقی! از خودم و او و زندگیمان رسیده ام؟ چقدر اشتباهات قبلم را کمتر تکرار می کنم؟ کدام اشتباه ها را نگذاشته ام اصلاً به تکرار برسند؟ موقعیت های مشابه را چطور مدیریت می کنم و چطور سنگ های زندگی را روی هم می چینم؟ معمار خوبی هستم؟ خانه مان همانطور که آرزو داریم واقعاً تا 120 امین سالگردمان دوام می آورد؟ (بله من از نوادگان نوح می باشم!) اصلاً خودم شعارهای خودم را به یاد دارم؟ من که می گفتم خوشبختی یک نقطه و یک هدف نیست و یک مبارزه دائمی است؟ که  ته ندارد و پروسه است؟ واقعاً دارم می جنگم؟ یا شیک نشسته ام که او خوشبختم کند؟ حواسم هست که فعل هایم همیشه جمع باشند؟ که من نباشم و ما باشیم؟
و متاسف شدم برای خودم که در روزمرگی و قواعد احمقانه این جامعه چنان مشغولم که گاه یادم می رود که مسئولم. خودم مسئولم و حتی اگر اوجایی سهواً  کم می گذارد و اگاه نیست،من مسئولم که اگاهش نمی کنم. به هفته پیشم فکر می کنم که5 روز با بغض گذشت چون از چیز ساده ای غمگین بودم و اگر درباره اش حرف زده بودم به سادگی با یک عذرخواهی و یک بوس کوچولو حل می شد. اما نگفتم و گذاشتم ذهنم تا قهقرا برود و افکار پست قبلی تسخیرم کنند و بگویم 1 سال دیگر جدا می شویم!
پست قبلی را می گذارم باشد تا یادم بماند غصه های کوچک خطرناکند چون جدی شان نمی گیریم. مثل خال کف پای مامانم که بعد از 60 سال هوس کرد رشد کند و ناگهان سرطانی از اب درامد و داشت دودمانمان را به باد می داد که به خیر گذشت. غصه ها و دلگیری های کوچک مثل علف هرزند. تک و توک که هستند حسابشان نمی کنیم. بعد وقتی تار و پودمان را گرفت متوجه می شویم و ان وقت دیگر نمی شوند ار باغچه ذهن پاکشان کرد.
قول دادم مواظب خودمان باشم.
 

۲ نظر:

نیلی گفت...

جالبه که صحبت کردن اینقدر کمک میکنه. آدم بعدش فکر می کنه که ای بابا چرا اینقدر بزرگش کردم. من هم جدیدا یک وقتهایی از رفتارهای کوچیک ناراحت می شم حتی کلافه. بعدش فکر می کنم آخه آدم به خاطر این چیزا از موجود به این عزیزی ناراحت می شه و فرداش دوباره ناراحت می شم:)

Maryam گفت...

ای بابا. من توی لوپ میفتی شما :)
من می ترسیدم از حرف زدن. همیشه نگران بودم که نکنه بدتر بشه. اما احسان عادتم داد. مجبورم میکنه در بدترین لحظات حرف بزنم. درست همون لحظاتی که من فکر میکنم الان باید صبر کرد تا آروم بشیم. ولی همیشه حرف زدن اوضاع رو بهتر میکنه.