۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

این روزها هی دارم از خودم می ترسم. از افکارم و از احساساتم. این فکر مثل خوره به جانم افتاده که فقط عاشقش هستم و از علاقه و دوستی هیچ خبری نیست. یعنی ازش خوشم نمی آید. که خب این قطعاً شرط  ماندگاری عشق است. به حدی ایرادگیر و باریک بین شده ام که خودم وحشت می کنم. هر حرکتش، هر حرفش، هر رفتارش زبانم را به انتقاد باز می کند و مستقیم و بی پرده می کوبمش. دارم می ترسم. چیزی به اسم سندرم سی سالگی هم داریم آیا؟ الان یک هفته است که مشخصاً و بدون کوچکترین ملاحظه ای دارم به خودم می گویم: "اگر پیش از عاشق شدن این خصوصیات را دیده بودم حتی عاشقش هم نمی شدم. در واقع اگر به عنوان خواستگار پا پیش گذاشته بود و شناخت کنونی را درباره اش داشتم هرگز باهاش ازدواج نمی کردم" و به طرز وحشت آوری دارم خودم را قانع می کنم که بله همین طور است. درواقع کنترل ذهنم از دستم در رفته. نمی دانم کسی این نوشته را می خواند یا نه. اگر می خوانید لطفاً بروید پست های قدیمی را هم بخوانید که بدانید چقدر دیوانه وار میخواهمش و چقدر تحسین برانگیز است (بوده است؟) برایم. اما الان ایرادهایش شده اند خوار چشم. پر رنگ و کور کننده. در این حد که اگر ادامه پیدا کند یک سال دیگر کار به طلاق می کشد. حساس شده ام به اینکه چرا با هم حرف نمی زنیم. به جز رجزخوانی موقع تخته نرد و برنامه ریزی در مورد هرچیز و تعریف کردن اتفاقات گاه و بیگاه و دوستت دارم های فراوان که نثار هم می کنیم دیگر حرفی نمی زنیم. حرف جدی نداریم. خواب آدم های دیگر را می بینم. چه بلایی سر من آمده؟ الان خودم باور نمی کنم که دارم این خطوط را می نویسم. دارم جایی ثبتشان می کنم. دارم به رسمیت می شناسم این ها را. من که همیشه بهش افتخار می کردم چرا حالا رفتارش توی ذوقم می زند؟ او تغییر نکرده، من کرده ام؟ چه شده ام؟ باید بروم با کسی، دکتری، تراپیستی، مشاورخانواده ای صحبت کنم؟ ممکن است مشکل از هورمون ها باشد؟ می دانم که به هم ریخته اند. نسخه آزمایش دارم و هنوز نرفته ام ازمایشگاه. یا ممکن است حاصل آن قهر 3 روزه باشد؟ قهر نبودیم. اما زیاد حرف نمی زدم و نمی خندیدم و دستش را نمی گرفتم. اولین بار بود که دست هم را نمی گرفتیم. سه روز کامل. وحشتناک بود. از همان موقع بود؟ انگار که بندی پاره شد؟ نمی دانم. حتی غریزه ام هم با خودش درگیر است. هم می بوسم هم نمی بوسم. از یک طرف بغلش نمی کنم و از طرف دیگر می چسبم بهش. آخرین لیوان آب خنک ته پارچ را تعارفش نمی کنم و خودم می خورم، از طرف دیگر سینی صبحانه به دست بیدارش می کنم. دیوانگی مگر شاخ و دم دارد؟ یک چیز دیگر هم دلم می خواست که ناراحتم کرد. هفته پیش، جمعه، امتحان زبان داشتم. ظهر امد دنبالم. هوا و زمین و اسمان مثل بهشت بود. آفتاب گرم و نسیم خنک. طبیعت لازم بودم. سه بار گفتم بیا برویم پارک و ناهار را بیرون بخوریم. هر سه بار گفت ام م م م، نه، الان دوست ندارم، شب می ریم. من ان موقع می خواستم. نمی دانم چرا این همه بهم فشار آمد. الان که می نویسم هم اشکم درآمده، چیزی به این لوسی و سادگی. من می خواستم برویم بگردیم. می خواستم. سه بار گفتم. می خواستم. در طول راه برگشت به خانه هم باز درباره اش حرف زدم. که چه هوای خوبی است و چه باید قدر دانست و فرصت بین گرما و سرما کوتاه است و هر روز همین ساعت سرکار بوده ایم و هر روز چه دلم می خواسته بزنم بیرون  از شرکت و... همانطور مهربان و بی دغدغه به روی خودش نیاورد، اصلاً نفهمید فکر کنم. به دلم ماند. بدجور به دلم ماند. خیلی ساده بود قضیه. خیلی معمولی بود. ولی نفهمید که چقدر دلم می خواست. که خیلی وقت بود اینطور نخواسته بودم چیزی را.
بی انگیزه شده ام. آزرده ام. از چه؟ نمی دانم. از او؟ بله. چرا؟ باز هم نمی دانم. شبانه روزی عصبانیم انگار.
 
یک چیز بی ربط هم بگویم این میان که تنها چیزی است که خوشحالم کرده در این چند روز:
امتحان فاینال زبان را دادم. اسپیکینگ فقط در حد 6-7 دقیقه طول کشید. جناب ممتحن یهو درآمد گفت: من حرفی برای گفتن ندارم. نیازی نیست چیز بیشتری بپرسم. زیبا صحبت می کنید. اصلاً فارسی حرف نمی زنید. لهجه و لحن گویش شما درست مثل کسی هست که در یک محیط نیتیو انگلیسی زبان بزرگ شده. تبریک میگم!
خب من همین الان درحال اشک ریزی نمی توانم لبخند عریضم را از این گوش تا آن گوش جمع کنم. البته قطعاً به آن خوبی که گفته نیستم. چون خودش چندان خوب نبود برای همین من به نظرش فوق العاده آمدم! ولی خب به هر حال خوشمان آمد :دی

هیچ نظری موجود نیست: