۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

ماموریت رفتن های همسر مهربان دوباره شروع شده. تمام بهار مرتب می رفت ماموریت شمال. خوب بود از این لحاظ که نزدیک بود و اغلب کوتاه (نهایتاً 2 روز) ولی با ماشین می رفتن و همیشه احتمال خطر بود. بعدش به خاطر یک سری مسائلی که توی شرکت واقعاً روی اعصاب بود تمام تابستان اعتصاب کرد و ماموریت نرفت. اما حالا سری جدید ماموریت ها همه مربوط به شناورهای کشتیرانیه و فرصت های فوق العده ای هستن و در نتیجه باید بره جنوب. در نتیجه سفرها طولانی اند و هوایی و کم/پر خطرتر؟؟؟ هفته پیش برای 6 روز رفت بندرعباس. 5 روز اول راحت بودم و به جز مشکل بی پولی و خاموشی! مسئله دیگری نداشتم. بی پولی به این دلیل که دقیقاً همون کارتی رو که کلی پول توش بود توی جیبش جامونده بود و زمانی متوجه شد که وسط آب بود!! که این مسئله سریعاً حل شد ولی صرف اینکه می دونستم پولی که دستمه محدوده باعث عذاب بود! بی برقی خنده دار هم حکایتش این بود که چندتا از فیوزها با هم پریده بود و چون جعبه برق پشت یخچال بود و نمی تونستم تکانش بدم 3 روز رو با تاریکی نسبی گذروندم. فقط آشپزخانه برق داشت. تازه ظرفشویی و لباسشویی رو هم روشن نکردم و اجاق گاز رو هم از برق کشیدم که خدای نکرده این یکی فیوز هم نپره و بی یخچال بمونم. خلاصه شب پنجم یهو غصه این دل زد بالا و دلتنگ شدم ناجور و با گریه زاری خوابیدم و فرداش از شدت هیجان برگشتنش و دلتنگی همزمان، به زحمت تا 3 موندم سر کار (و تا همون موقع هم کار مفیدی نکردم!!) و برگشتم خونه و تا 12 شب رو پا بند نبودم تا رسید خونه... و وقتی بغلم کرد تازه فهمیدم چقدر این چند روز سردم بوده و فقط با دلگرمی صداش طاقت آوردم...
برام سوغاتی خریده بود. اولین بار بود این همه دور بودیم و این اولین سوغاتی خیلی چسبید. تصور اینکه رفته گشته و چیزی برای من انتخاب کرده شدیداً لذت بخشه...
خلاصه پس فردا شب تولدشه و دارم برنامه می چینم واسه یک سورپرایز دوست داشتنی :)
دارم توی زندگی چیزهای جالبی رو تجربه می کنم. رابطه بین حس و حال روحم با حس و حال جسمم. مدتی شدیداً دلتنگ بودم. خیلی شدید. پیشم بود و حس می کردم ندارمش، دلتنگی داشت خفه ام می کرد. همیشه بغض داشتم. فیلم رومانتیک میدیدم حالم بد می شد. همه چیز خوب بود و حتی از رویاهام بهتر، اما من خوب نبودم. اما کشفش کردم. فهمیدم مشکل از کجاست و حلش کردم. و خوشحال شدم از اینکه فهمیدم مشکل از من و او و روحمون و احساسمون و رابطه مون نبود. مشکل از جسم خسته من و فشار کار و روح پر تنشی بود که هر روز عصر می بردم خونه و روی خیلی چیزها تاثیر می گذاشت...
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: