۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

خب، فکر می کنم الان دیگه میتونم درباره همه اتفاقات این اواخر بنویسم.

جریان اینطوریه که همسر هزیزتر از جان قراره برای 2 ماه برای شرکت در یک دوره آموزشی بره به خارج از کشور. و بعدش که برگرده مدیر شعبه شمال موسسه می شه و ما باید برای 2 سال بریم در یکی از بنادر شمال کار کنیم و اونجا زندگی کنیم.

دوره آموزشی اوایل (شاید هم اواسط) آپریل شروع میشه (یعنی هفته دوم فروردین به بعد) و ما قرار بود هفته اول-دوم فروردین ازدواج کنیم. ولی من به خانواده ام گفتم که برام اصلاً اصلاً و اصلاً قابل پذیرش نیست که احسان چند روز بعد از عروسی بره و 2 ماه نباشه و من کلی آرزو دارم برای اول زندگیمون و اینطوری اصلاً انگار نه انگار که زندگیمون شروع شده و ... خلاصه کلی آه و ناله کردم (که البته دروغ هم نبود) و دوست هم ندارم برنامه عقب بیفته و از طرفی ما دوتا هم دیگه داریم میمیریم واسه اینکه با هم زندگی کنیم و دیگه هر روز دیدن و باهم از صبح تا شب بیرون بودن برامون بس نیست و راضیمون نمی کنه و می خواهیم باهم زندگی کنیم (با جیییییییییییییییییغ بخوانید) و ...اینها. خلاصه قرار شد اواخر بهمن ازدواج کنیم و (اشاره به 2 پست قبل از این) مسلماً الان که نمیشه برای بهمن سالن پیدا کرد و به جای عروسی یه عقد کوچولو توی خونه می گیریم و مهمون کم دعوت می کنیم و برای شام میریم بیرون و ... باورم نمیشه که همه چیز اینطوری داره پشت سرهم ردیف میشه...

از دیروز هم شروع کردیم به گشتن دنبال خونه و البته دیگه خیلی سختگیر نخواهیم بود چون قرار نیست بیشتر از 6-7 ماه توش زندگی کنیم و بعدش میریم مازندران زندگی کنیم دیگه.

ضمناً من در حال حاضر در مرخصی 1 ماهه به سر می برم برای تمام کردن پایان نامه و الان 10 روزش به بطالت گذشته.

۲ نظر:

نیلی گفت...

به به مبارک شما هم باشه خانوم:) کاملا حرفتو قبول دارم. عروسی ای که بعدش از هم جدا باشین اصلا حی ازدواج نمیده

nili گفت...

salam maryam jan, kheili mamnoon az commentet.rastesh arusim 10 may ya 21 ordibehshte. merc bazam baraye rahnamyit