۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

روزهاي آخر

امروز نتايج نهايي اعلام شد و من هم قبول شدم و اين پروسه اعصاب برانداز كنكور به پايان رسيد. ديشب رفتم يك عدد چمدان خريدم اين هوااااااااااااااا..! نصفش هم با ملحفه پر شده! يعني حدود 20 متر پارچه! مامان ميگه تو داري رسماً جهيزيه مي بري :)))))
دلم يه جوريه. انگار نه انگار كه دارم مي رم تهران، انگار كه دارم از ايران مي رم. از الان به نظرم مياد خونه خيلي برام دور ميشه. نگران مامان و بابا هستم. من كه نباشم چه كار مي كنن؟ نه اينكه خيلي دختر خوبي باشم براشون، نه، ولي خيلي هم بد نبودم. مي دونم كه دلشون به من گرمه. وحيد به جاي خود، ولي دختر خونه يه چيز ديگه است. حتي وحيدم نرفته دلش برام تنگه. موقع جمع كردن وسايل گفت حالا خيلي جوش نزن، چيزي جا بذاري يا مي خري يا وقتي برمي گردي مي بري ديگه. گفتم يعني 5 ماه ديگه؟؟!!! با تعجب و ناراحتي گفت: مگه بعد از ثبت نام برنمي گردي خونه؟ يعني مي خواي از حالا بموني؟ قبل از شروع كلاس ها نمياي؟؟؟؟؟؟؟؟ نه....:( آخي... بعد از اون قهر 3 ساله مون يه چيز عجيبي توي رابطه مون هست كه نمي تونم توصيفش كنم. يه چيزي تغيير كرد اين ميون. انگار وقتي آشتي كرديم يهو فهميديم واااي خواهر/برادر داشتن چقدر خوبه. حالا از همه برنامه هاي هم خبر داريم. همه جك ها رو، همه اتفاقات رو، همه خرابكاري هامون رو، اول براي هم مي گيم. هنوزم دعوا مي كنيم، داد و بيداد راه ميندازيم، لج مي كنيم،عين بچه هاي 10-12 ساله. ولي نيم ساعت بعدش انگار نه انگار كه چيزي شده حرف مي زنيم و شوخي مي كنيم. واقعاً دلم براش تنگ مي شه، براي همه مهربوني ها و بدجنسي ها و سخت گيري ها و خوش اخلاقي ها و نكته سنجي ها و عصبانيت ها و شوخي ها و شيطنت هاش. براي بودنش، براي وحيد بودنش، براي منحصر به فرد بودنش، براي اينكه مثل اسمشه...
.
پي نوشت: مثل اينكه جدي جدي حالا كه وقت رفتنه احساساتم داره گل مي كنه. بغض دارم. دلم تنگ مي شه. دارم مي رم براي زندگي بهتر، براي فرداي روشن تر. اما بايد پا روي گوشه دل گذاشت. حتي واسه اين شرجي حال به هم زن اما صميمي بوشهر دلم تنگ مي شه. واسه اين شهري كه هميشه ازش فراري بودم...
هفته آينده اين موقع، اينجا نيستم.

هیچ نظری موجود نیست: