۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

(سه بار وسط نوشتن این متن همکارهایم امدند سر میزم و من مجبور شدم پنجره را ببندم. نمی دانم اخرش چه از آب درآمده با این ذهن تکه پاره)
 
خب امروز دیگر آخرین روز از مجموعه جشن های سالگرد ازدواج ماست! این که می گویم جشن یعنی دو نفری شاد و خوشحال و سرحال بودیم کنار هم. از لحظه به لحظه اش لذت بردیم. 3 روز پیش، 10 اسفند روز ازدواجمان بود. پریروز اولین روز زندگی مشترک، و دیشب و امروز، می شود سالگرد اولین شب و روزی که در خانه خودمان به سر بردیم. با حساب 3 روز قبل از سالگرد که رفتیم هدیه خریدیم و کلی از ذوق بالا و پایین پریدیم، روی هم می شود یک هفته جشن و پایکوبی. خب من با روحیه ساده و مدرن پسندم ترجیح می دادم که اصلا عروسی نداشته باشم. اما کی گفته که سالگردش را نباید یک هفته جشن بگیرم؟؟ :دی
شب سالگرد در حالی که عمه جان خیال می کرد ما آنها را پیچانده ایم و خودمان دو نفری جشن گرفته ایم، کیک خریدیم و رفتیم پیششان و حسابی سورپرایز و خوشحال شدند. فرداش هم برای ناهار رفتیم بیرون و تا شب مشغول گردش و خرید بودیم.
 
گفتم؟... نه. نگفتم که دقیقاً سر ساعت 6:30 عصر 10 اسفند، درست همان موقع که یک سال قبلش خطبه عقد را خوانده بودند، از خواب بیدارش کردم و توی گوشش آهسته گفتم " بله..."

۲ نظر:

نیلی گفت...

چه هفته خوبی:) جمله ؟آخرت هم خیلی خوب بود، میشه تقلید کنم ازت؟:دی
رایستی جدی عمه ات انتظتر داشته شب سالکرد ازدواج بری پیشش؟

Maryam گفت...

بله جانم چرا نمیشه؟ رومانتیک بازی که کپی رایت نداره خواهر، تازه اگه آپشن جدیدی هم اضافه کردی به منم بگو واسه سالگرد بعدی به کار ببرم :دی
عمه چنین انتظاری نداشت. می خواست دعوتمون کنه رستوران که من به بهانه مشخص نبودن ماموریت احسان ردش کردم. ولی از اونجا که دیدیم به اندازه کافی وقت واسه جشن دونفری داریم (یک هفته!) گفتیم دل اونها رو هم شاد کنیم. و البته خیلی خیلی ذوق زده و خوشحال شدن. شوهر عمه ام هنوز با لذت واسه همه تعریف می کنه:)