۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بالاخره (از دوره دبستان تا همین الان، هر وقت می خواهم بنویسم "بالاخره"، حتماً باید "بالا-خره" تلفظش کنم تا یادم بیاید چطور نوشته می شود!) نمره ها را دادند و راحت شدبم و برای 10 روز تشریف آورده ایم منزل خدمت والدین. به همه گفته ام که این ها آخرین امتحان های آکادمیک زندگی من بوده اند و من در هر شرایطی و به هر دلیلی اگر امتحان دکترا دادم بدانید که ریختن خونم بر همگان نه تنها حلال، که حتماً واجب است و بکشید و راحتم کنید که جوگیر شده ام باز!!!!!

و من تازه 2 روز است که آمده ام و مریم را دیدم که خیلی چاق شده است و با لاله و بهزاد خداحافظی کردم که چهارشتبه هفته آینده می روند استرالیا برای همیشه. [بهشون گفتم کی می آیید، گفتن برای 6 ماه دیگه بلیت داریم، گفتم پس خودمون رو اذیت نکنیم، 6 ماه دیگه می بینمتون! لاله خوشحال بود و گفت چقدر راحتم کردی، چند تا از دوستام بدجوری اشکمو درآوردن. گفتم آخه 100 سال پیش که نیست، این همه ایرلاین!! خدا پدر مادر گوگل و یاهو و اسکایپ و بقیه شونم بیامرزه که راحتمون کردن، پس سی یو سون:) ]

دلم برای همسر مهربان خیلی تنگ است و کم دارمش و هرچند که با هم آمدیم بوشهر و خانه شان فقط 2 خیابان با ما فاصله دارد و دیروز و پریروز هم دیدمش اما کم دارمش خیلی. اینجا وقتی با هم بیرونیم باید نگران باشیم ولی تهران آرامش مطلق است. تهران همه روز سر کار است اما هر لحطه که اراده کنیم پیش همیم، اینجا همه روز بی کاریم و مشغول امور متفرقه ولی برای دیدن هم باید کلی تقشه بکشیم. از این شهر متنفرم، همیشه دلتنگم می کرد، هنوز هم می کند.

هیچ نظری موجود نیست: