13ام عروسی راحله است. میرم شیراز. دارم تمرین های پیش برنده ها رو تایپ می کنم و پیراهن یاسی رنگم رو درستش می کنم و به استاد بد و بیراه می گم که باعث شد نتونم لباس جدیدم رو آماده کنم که اون همه ذوق داشتم واسه پوشیدنش. دارم از خوشحالی برای راحله می میرم. فکر نکنم حتی شب عروسی خودم به این اندازه شاد باشم. عزیزدلم، واقعاً بعد از اون همه رنج، به چنین شادی و خوشبختی عظیمی نیاز داشت. یه جورایی همه ما نیاز داشتیم.
... و تو، تو عزیزترینم... 9 روز دیگه پیشتم... بعد از عروسی میام تهران و همونجا توی ترمینال یا فرودگاه (نوع درشکه هنوز تعیین نشده!!) می پرم تو بغلت و غرق میشم تو گرمی بازوهات و آب میشم با داغی بوسه هات... تازه اگه بیای شیراز که با هم برگردیم که...مثل سفر قبلی، بازم یک شب دیگه کنار تو...
.
پی نوشت:
این جانب این حرفم رو که فرمودم :" فکر نکنم حتی شب عروسی خودم به این اندازه شاد باشم" رو پس می گیرم. تا 1 سال و نیم دیگه هیچ اتفاقی نمی افته ولی از الان از شدت شادی و هیجان، قلبم تو حلقمه!!! من ِ جوگیر دیشب داشتم مدل لباس عروس پیدا می کردم تو اینترنت!!!:ی خب تا اون موقع باید یه کالکشن کامل و پروپیمون اماده کنم واسه انتخاب نهایی:ی:ی:ی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر