۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

زنگ می زنه برای اینکه بپرسه پروژه هیدرو به کجا رسید...
ولی اینو میتونه با اس ام اس هم بپرسه...مثل همیشهء این چند وقت...
میگه زنگ زده واسه اینکه ببینه پروژه هیدرو به کجا رسید...
ولی در واقع زنگ زده که ببینه خوبم یا نه، که بگه دلت آب...
که بگه نشسته رو نیمکت وسط باغچه دانشکده، داره از اون آب نبات چوبی هایی می خوره که بچه بودیم می خوردیم، که وسطش یه چیز مزخرف شبیه آدامس داره، که دلم رو آب کنه و منم با جیغ بگم منم می خوااااااااااااااااااااام،
زنگ زده که ببینه کجام، خوابگاه؟ خونه عمه؟ پیش امید اینا؟...
فواره ها بازن و صدای شرشر آب با صدای ماشین هایی که از زیر و روی پل حافظ رد میشن قاطی صداشه...
زنگ زده حرف بزنه باهام...
صداش ذوق داره...
زنگ زده ذوق کنه باهام...
من، سرد حرف می زنم...
مجبورم، خودم خودمو مجبور می کنم...
اسمش رو که روی صفحه گوشی می بینم، باورم نمیشه، انگار که خوابم...
ولی سرد حرف می زنم...
ذوق دارم از اینکه زنگ زده، از اینکه بعد از مدت ها صداش کمی شاده،
از اینکه می دونم الان دلش تنگه برام، برای حرفامون، برای شوخی ها، بحث ها، برنامه ها،
صداش اونطوریه که من دوست دارم، که انگار هیچی نشده، که منو می بره به خواب، خوابی که دوست ندارم ازش بیدار شم
خوابی که توش هنوز امیدی برای داشتنش دارم...
همین شبی هم زنگ می زنه که از صبحش داشتم پرپر می زدم برای بودنش، برای شنیدنش...
ولی سرد حرف زدم، از ترس اینکه شوق صدامو بشنوه...

هیچ نظری موجود نیست: