۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

يادم مي آيد دوم راهنمايي بودم و دبير ادبياتمان گفته بود انشايي بنويسيم با موضوع بسيج. كلافه بودم، برايم هيچ مفهومي نداشت. اصلاً من علاقه مند يا معتقد به چنين چيزهايي بار نيامده بودم. آخرش تصميم گرفتم كه درباره بي اطلاعي خودم و ناتوانيم از نوشتن راجع به اين موضوع بنويسم. بابا كه ديد اخم هايم توي هم است، پرسيد چي شده؟ گفتم هيچي، يه موضوع مزخرف دادن واسه انشا. منم نمي دونم چي بنويسم. پرسيد موضوعش چيه؟ با لحن نه چندان خوشايندي گفتم بسيج. بابا جدي شد و گفت چرا نمي توني بنويسي؟ برو لغت نامه رو بيار تا كمكت كنم بنويسي. خلاصه با معناي كلمه شروع كرد و از مفهومش نوشتيم و از نقش تشكيل بسيج در زمان جنگ و اهميتي كه داشت و كمكي كه كرد و... انشاي خوبي از آب درآمد. چيزي كه آن موقع برايم جالب بود اين بود كه پدر من يك ارتشي قديمي بود. از نوع شديداً چپ! از سپاه متنفر بود، با اطلاعاتي ها سرسازش نداشت، حتي يك بار شعار نداده بود، 12فروردين راي نداده بود، به هيچ چيز اين نظام عقيده و علاقه اي نداشت، اما... اما آن روز ياد گرفتم كه كلماتي، روحياتي، خصلت هايي وجود دارند كه براي همه، با هر مرام و مسلكي قابل احترام و ارزشمندند. و ياد گرفتم كه يكي از اين كلمات بسيج است، و روحي كه در اين كلمه هست مقدس است...
حالا، در سالهايي نه چندان دور از جنگ، و نه چندان دور از 13 سالگي من، اشخاصي خود را به اين نام مي نامند كه از انسانيت به دورند، كه فراموش كرده اند همه با هم ابناي ابوالبشريم، كه خوي حيواني با وجودشان درهم آميخته... كه بسيجند اما براي از بين بردن بسيجي بزرگتر، انساني تر و مقدس تر... كه دست به دست داده اند، دست به خون آلوده اند، براي از بين بردن آرماني والا...
.
آهاي، شمايي كه آنجا در صحنه ايد، شمايي كه مي شناسمتان يا نمي شناسمتان، برويد به خيابان، سكوت كنيد، شعار دهيد، آرام باشيد، شلوغ كنيد، فقط، شما را به خدا، دستگير نشويد، زخمي نشويد، كشته نشويد، بمانيد، سلامت و پابرجا بمانيد، هركدامتان به تنهايي صداي ماييد، هر كدامتان خواهر ما و برادر ما، فرزند ما، پدر و مادر ما، همسرما، دوست ماييد... صداي هركدامتان كه خاموش شود، صداي يك ملت ضعيف مي شود... مواظب خودتان باشيد، خداوند پناه و ياورتان...

هیچ نظری موجود نیست: