۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

گفتم: "دیشب گفتی می دونی چرا خوابت نمی برد"
گفت: " آره"
گفتم: " خب، چرا؟"
گفت: " نمی دونم!... قاطی بودم"
گفتم: " ولی پرسیدم، گفتی که خوب بودی.."
گفت: " آره خیلی خوب بودم، ولی قاطی بودم به خاطر فکرهایی که تو سرم بود"
گفتم: " به چی فکر می کردی؟"
فقط نگاهم کرد و سرش رو به نشونه اینکه نمی دونه چطور باید توصیفش کنه تکون داد.
لبخند زدم، و سرم رو چرخوندم سمت بچه ها که بازی می کردن.
علی رو از دور می دیدیم که سیگار می کشه و با تلفن با نهال صحبت می کنه.
چند دقیقه گذشت..
گفت: " ما پریروز صبح با هم بودیم آره؟"
نگاهش کردم و با حرکت سر تاییدش کردم.
گفت: " دیشب... احساس می کردم خیلی وقته ندیدمت..."
نگاهمو برگردوندم که اشک رو تو چشمام نبینه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر