۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

1. مدتی است که به کلاس زبان می روم. اولین بارم است در زندگانی. هرچه می دانستم تا پیش از این از مطالعات شخصی بود و خب البته در سطح نسبتاً خوبی بودم. اما تازگی ها احساس افول پیدا کرده بودم و خلاصه در شعبه هفت تیر موسسه ایرانمهر که تا خانه 20 دقیقه و تا محل کارم 10 دقیقه فاصله دارد ثبت نام کردم. جدا از بی نظمی و سیستم فاجعه مدیریت این موسسه (حداقل این شعبه!) دارم از درس خواندن لذت می برم. زمان مدرسه و دانشگاه اگر این همه می خواندم انیشتین شده بودم تا حالا. استادمان مسن و دنیادیده است و لهجه بسیار خوبی دارد. جلسات اول فقط من می فهمیدم چه می گوید (پز در زمینه لیسنینگ!) حالا کم کم بقیه هم دارند می فهمند.
2. تمام 1 ماه و نیم گذشته مهمان داشتم. مامان به عنوان مهمان دائمی و 5 نفر خانواده همسر گرامی به مدت 2 هفته در طول همین مدت. راستش را بخواهید به این نتیجه رسیده ام که هیچ کس هرگز نباید بیشتر از مدت معقولی خانه هیچ کس (حتی نزدیک ترین هایش) بماند. مامان عذرش موجه است چون برای درمان آمده بود. خانواده احسان هم همینطور، برای درمان آمده بودند. اما خب ما دوتا اذیت شدیم. همه شان خیلی عزیزند. ولی خسته شدیم و عملاً زندگی نکردیم با هم. دلمان تنهاییمان را می خواهد خیلی. و جدای از این، متوجه شدم که چقدر سبک زندگیمان با هم متفاوت است. چقدر فرق داریم. خانواده همسر مهربان خیلی خوب و عزیزند، اما انقدر متفاوتند که راستش را بخواهید بدون اینکه رنجشی ازشان داشه باشم به راحتی به این نتیجه رسیدم که اگر نزدیک بودیم، قطعاً مشکل پیدا می کردیم. یا بهتر است بگویم اگر خانواده همسرم نبودند و فقط آشنای خانوادگی یا فامیل درجه 2 بودند اصلاً باهاشان معاشرت نمی کردم! خیلی خوبند. مهربانند. دلسوزند. کوچکترین دخالتی نمی کنند. خیلی مراعات می کنند. از گل نازک تر نمی گویند.همیشه در حال تعریف و تمجید هستند. اما زندگی کردن باهاشان محال است!!
و حتی چقدر با مادرم تفاوت دارم. سبک زندگی مان. انتظاراتمان. نگاهمان. حتی طرز آشپزیمان (که از خودش یاد گرفته ام) حالا کار به جایی رسیده که بر سر روش پختن مرغ هم با هم بحث می کنیم!
الهام می گوید من خیلی سختگیرم. تا حدودی درست می گوید. نه در خانه دیگران، ولی در خانه خودم خیلی اصولگرا هستم. خیلی ایده آلیستم. همه چیز باید مهیا باشد. میز صبحانه باید کامل باشد. باید به شیوه خودم چیده شود. شانس آورده اند که موقع ناهار خانه نیستم و برای شام مجبورشان نمی کنم دستمال سفره های کتان ژوردوزی شده را روی پایشان بیندازند. تشریفاتی نیستم ها، اتفاقاً آدم سهل و ساده ای هستم. اما حساسم که بچه ها روی رختخواب ها راه بروند. یا ملحفه نو را بردارند ببرند بیمارستان! ضمناً بادمجان ها را به شیوه خودم سرخ می کنم که کمتر روغن بکشد، حتی اگر به اندازه مال آنها خوشمزه نباشد. و قطعاً اگر طبقه سبزیجات فریزر کوچکم جای خالی دارد اما بادمجان ندارد حتماً برای این است که بادمجان را می شود هر روز خرید، اما آلبالو را باید اول تابستان هسته گرفت و فریز کرد!
چه غرغرو شده ام.
علتش فقط این است که 1 ماه و نیم است آنقدر که می خواهم یار را نبوسیده ام. آن لباس هایی را که دوست داشته ام نپوشیده ام. صبحانه را در تختمان نخورده ام. عصرها دست در دست هم هرجا که خواسته ایم نرفته ایم.
همین و بس

۲ نظر:

نیلی گفت...

من خیلی موافقم که مدت اقامت مهمان حتی نوع نزدیکش نباید بیشتر از دو هفته بشود. من شخصا خیلی خسته می شوم. اخر پراگراف اول خیلی خوب بود:)خیلی با پراگراف آخرت همذات پنداری کردم

Maryam گفت...

و خصوصاً باید حواسشان به وضعیت کار و تعطیلات میزبان باشد.
راستی نیلی، من کلاً هم شیوه نوشتنت توی وبلاگت و هم مدل کامنت گذاشتنت رو دوست دارم. خیلی دقیق و کلاسه شده حرفت رو می زنی و نتیجه می گیری. باید برای من کلاس "چگونه از ابتدا به انتهای مورد نظر برسیم" بگذاری :)