۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

من به چیزهای کوچک و موقت عادت می کنم و به چیزهای بزرگ نه. یعنی صبح که می آیم موسسه چون به لپتاپ شب قبل عادت دارم اولش کار با کیبرد کامپیوتر سر کار برایم سخت است. تا عصر عادت می کنم و به به چه کیبرد خوبی و اینها... بعدش شب اولش که با لپتاپ شروع می کنم هی غر میزنم که "آخه این هم شد کیبرد؟" و از 20 دقیقه بعدش حال می کنم که "چه خوبه جای del و Endِ این لپتاپم!" ولی به چیزهای بزرگ عادت نمی کنم. یعنی عادت ندارم که... عادت ندارم که... خب وقتی عادت ندارم، از چه بگویم؟ اصلا عقلم قد نمی دهد به هیچ عادتی. البته اعتراف می کنم که یکی از علت های اصلی اش ذات ضد تعهد و ضد پشتکار من است. تا الان به تنها چیزی که در زندگی ام پایبند بوده و هستم، عشق و احساس و احسان هست و دیگر هیچ. پایبند به درس خواندن؟ به استخری که پول 12 جلسه اش  را جلو جلو داده ام؟ به آن تایم سر کار رفتن؟ راستش را بخواهید اگر تاخیرهایمان را 2 برابر نکرده و از حقوقمان کم نمی کردند (این خیلی مهم نیست چون 2 سال اینطوری رفتم سر کار) و همچنین اخطار شفاهی و کتبی بهم نمی دادند (این یکی خیلی برایم سنگین است. از گل نازک تر گفتن به من؟؟ نچ نچ نچ) محال بود 8 صبح کارت بزنم. 8 صبح باید کره بادام زمینی و عسل روی نان تست مالیده باشی و بشقابش را بین خودت و خودش روی تخت گذاشته باشی و درحالی که نسیم خنک پرده شیری توری را بالای سرت می رقصاند باهاش درباره دیوانگی های شب قبل حرف بزنی.
برگردیم سر همان بحث عادت. دوستی دارم که در تمام عمر 31 ساله اش، تاکید می کنم که در تمام روزهای زندگی اش، صبحانه فقط نان و پنیر سفید و چای شیرین خورده. یعنی اگر بیاید خانه ما که اصلا پنیر سفید نداریم (در تمام عمرم لب نزده ام. از اینکه توی یخچال باشد حتی وحشت دارم) و به جایش همیشه 2 جور مربا و 2 جور کره و عسل و پنیر پراسسد و نیمرو و شیر و نسکافه و کورن فلکس با نان بربری داغ و نان تست سر میز صبحانه هست، رسماً هیچ چیز نمی خورد و می گوید نمی توانم! از آن گاوهای خندان هم نمی خورد حتی. کاری ندارم به اینکه من از پنیرهای سنتی وحشت دارم، کلاً نمی فهمم که چطور یک نفر می تواند به چنین چیزی عادت کند! حتی حاضر نیست مربای سیب دستپخت خودم را امتحان کند. نه اینکه دوست نداشته باشدها! نه، عادت ندارد! این مسئله ای موقت و اتفاقی نیست. درست است که هیچ کس از صبحانه نخوردن نمرده اما خب آمدیم و یکجایی وجود داشت که از این پنیرها در آن یک جا وجود نداشت. آنوقت این دوست من چه می کرد؟ یا مثلا حالا که عادت کرده شام نخورد، حتی اگر برود مهمانی هم نمی خورد. از مسئله ادب اجتماعی و لزومِ مهمانِ فهمیده بودن بگذریم و اصلاً حرفش را نزنیم. واقعا اگر بخورد می میرد! نه به خاطر وزن یا سنگینی معده یا مشکل گوارش. می میرد فقط به خاطر اینکه خلاف عادتش عمل کرده. به همین سادگی!
این موردی که مثال زدم خیلی ساده و معمولی و بی اهمیت است. اما به سادگی می توانید تعمیمش بدهید به مسائل بزرگ تر.می دانید، وقتی کسانی مثل دوستم را می بینم، به این نتیجه می رسم که عادت ها عمرمان را کوتاه می کنند. عادت ها دشمن انعطاف اند. دشمن الکی خوش بودن(الکی خوش بودن یک ویژگی منحصر به فرد و ستودنی ایست). دشمن خلاقیت برای خلق موقعیت ها و برنامه های جایگزین. دشمن راه فرار. دشمن آزمون و خطا، ریسک، دیوانگی... و قطعاً عاشقی.


۲ نظر:

  1. دقیقا درست گفتی دشمن الکی خوش بودن ادم می شود..ما آدم ها زندکی را برای خودمان خیلی سخت می کنیم

    پاسخحذف
  2. آره. خیلی وقت ها سختی های بی دلیلی رو سر مسائل بی نهایت ساده و گاهاً احمقانه به خودمون تحمبل می کنیم، و گاهی این خرده-سختی ها چنان بزرگ می شن که مسائل اصلی زندگی در مقابلشون هیچ میشه. باور کن این دوستم که اینجا درباره اش نوشتم دقیقاً بابت عادت های ریز و درشتش خودش رو از خیلی از موهبت های بزرگ زندگی محروم کرده.

    پاسخحذف