۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

و این پست مال همین الان است که 1 ساعت از ساعت کارم گذشته و من هنوز پشت میزم هستم و دارم با یک کشتی احمق سر و کله می زنم.
احسان باز هم رفته ماموریت و جمعه شب بر می گردد. بی نهایت خسته ام. زندگی ام بی نهایت زیباست اما از کار خسته ام. در واقع کارم آنقدر فرساینده و آزار دهنده شده که واقعاً اگر به درآمدم نیازی نداشتم استعفا می دادم. من خوره کارم. کارم نسبتاً جالب است و آدم همیشه در چالش است با طراح و مالک و بازرس و ...و سرم توی حساب و کتاب است و قوانین اینترنشنال. سخت و دلنشین بود. اما الان دیگر دلنشین نیست. کشنده است. نه از سختی، از بی در و پیکری. از اینکه هر کسی به واحد ما می رسد طلبکار است و به قول همکارام ما بچه زن بابا محسوب می شویم. نکته تاسف برانگیز این است که حتی همکاران جدید و تازه نفسم که فقط 8 ماه است به این مجموعه آمده اند و فوق العاده دانا، پر تلاش و پر انرژی بودند هم به همین وضع دچارند. روزی نیست که با هم از نامناسب بودن شرایط صحبت نکنیم. جسم و روحم (قسمت علمی/محاسباتی روحم) شدیداً خسته و پژمرده است. کمرم، گردنم، شانه هام درد می کنند. گرسنه ام. چشمام دارند از حدقه در می آیند. انقدر سر کار خسته می شوم که ساعت 10 شب خوابم. 3 روز یک بار دوش می گیرم! حالم از خودم به هم می خورد...
نظریه خودم این است که همه این ها از فشار مالی 3 ماه گذشته نشات می گیرد. من تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. احسان هم همینطور. درست است که هر دویمان در خانواده کارمند بزرگ شدیم و باید پولمان را مدیریت می کردیم، اما مسئولیت روی دوش ما نبود. من اگر نگران می شدم که وسط ماه پولم تمام شده، بابت این بود که احتمالاً نمی توانم توی دانشگاه خیلی ولخرجی کنم یا آن کیف یا آن مانتو را الان نمی توانم بخرم. اما نگرانی برای قسط ها و مخارج خانه مال پدر و مادرها بود. و من این سه ماه خیلی شدید لمسش کردم. خیلی شدید.
خدا را شکر که تمام شد و از این ماه دیگر همه چیز به همان وضع سابق بر می گردد و دوباره نفس پولدارانه عمیقی می کشیم. امیدوارم با درست شدن این وضعیت، این خستگی هم کم و قابل تحمل شود. ولی به هر حال باید مرخصی بگیرم. می خواهم 1 هفته تعطیل باشم و... هیچ جا نروم. فقط توی خانه باشیم و کنار هم ارام بگیریم. فرصت چیدن میز صبحانه داشته باشیم. فرصت اینکه توی سی دی هایمان بگردیم و با هم فیلم ببینیم. دوست دارم وسط روز زیر افتاب بروم بیرون. دوست دارم برویم مغازه علی اقا و در حال بازی بازی و خوش و بش میوه بخریم نه با عجله. دوست دارم باز هم غذاهای من درآوردی بپزم. دوست دارم با ارامش ارایش کنم و لباس هایی را که دوست دارم بپوشم و فرصت و جان ِ آویزان کردن لباس هایم را داشته باشم و روی مبل ولشان نکنم... دوست دارم تخم مرغ اب پز کنم و با کره بخورم. فرصت آب پز کردن ندارم، همه اش نیمرو... دلم از آن املت های خانمان برانداز خودم می خواهد که پختنشان نیم ساعت طول می کشد. دلم غذای توی فر می خواهد. سوفله می خواهم. از پارسال به احسان قول داده ام برایش پیراشکی درست کنم. اما هنوز دست به وردنه نبرده ام. دلم می خواهد گلدوزی کنم. می خواهم گل های کریستال درست کنم برای توی گلدان طلایی ام. می خواهم بروم استخر. دوست دارم بروم دوچرخه سواری. دلم می خواهد با سرعت رکاب بزنم و باد توی موهایم بچرخد...
من مرخصی می خواهم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر