این پست مال هفته پیش است که الان پابلیشش می کنم:
1- خانه را نقاشی کردیم. به رنگ 2-3 سانتیمتر بالای بک گراند صفحه وبلاگم. ملایم و روشن و البته کمی صورتی تر. یعنی مخلوطی از صورتی و کرم که هیچ کدام بر دیگری غالب نمی شوند. قشنگ شده و خیلی دوستش دارم. به احتمال زیاد برای سال آینده هم همین جا ماندگاریم. باید زنگ بزنم به صاحبخانه.
1- خانه را نقاشی کردیم. به رنگ 2-3 سانتیمتر بالای بک گراند صفحه وبلاگم. ملایم و روشن و البته کمی صورتی تر. یعنی مخلوطی از صورتی و کرم که هیچ کدام بر دیگری غالب نمی شوند. قشنگ شده و خیلی دوستش دارم. به احتمال زیاد برای سال آینده هم همین جا ماندگاریم. باید زنگ بزنم به صاحبخانه.
2- بالاخره پاییز شد! باران لطیفی می بارد و هوا ملس است و من وهمکارهام که پسرهای مجردی هستند بحث می کنیم که هوا یک نفره است یا دو نفره!!!
3- این سه ماه اخیر نگرانی های مالی ما را کشت!! بابت غیبت ها و مرخصی های غیر مجاز پارسال، بدهکار بودیم و در سه قسط از حقوقم جفتمان کسر شد. و درست در همین سه ماه هم خرج های گنده و عجیبی پیش آمد و عدم اطمینان مالی واقعاً آزار دهنده بود. رسماً دارم ثانیه شماره می گنم که این هفته بگذرد و آخر هفته آینده بیاید و حقوق بگیریم که به لطف 10 روز ماموریت های همسر مهربان و خرکاری های من میلیونر خواهیم شد انشااااااللللللللله.
4- نمی دانم حالم چطور است. بی نهایت خوشبختم. اما نمی دانم چرا بغض دارم. دوباره به همان حال غریب سابق برگشته ام. و البته باز هم همه چیز با هم قاطی شده. الهام آمده تهران و من برای پنج شنبه جمعه باهاش هماهنگ کردم. حالا برای چهار و پنج شنبه دوره اموزشی مزخرفی از 8 صبح تا 5 عصر داریم و حضور اجباری است. از ان طرف پسر عموی 18 ساله تیزهوشِ "روانی شده از شدت خرخوانی"ِ دپرس شده بابت پشت کنکور ماندگیِ ناشی از استرس و میگرنِ سر جلسه امتحان،(نفس تازه می کنیییییییییم) بعد از کلی اصرار و تمنای من و عمه دارد می آید تهران و دقیقاً همان روز جمعه فقط ما سر کار نیستیم و می توانیم به بچه برسیم. حالا من مانده ام و دوست نازنینی که دلتنگش هستم و پسرعموی عزیزی که خودم گفتم بیاید!! ضمناً تمیزکاری بعد از نقاشی هنوز تمام نشده.
5- برای دوستم ناراحتم. با عشقش ازدواج کرده ولی به آن شادی که باید نیست. رضایتی را که باید داشته باشد ندارد. خانواده همسرش ثروتمند و سنتی و با ظاهر بسیار آبرومند و معتبر و البته زبان دراز و پر رو وعلاوه بر اینها به نظر من کمی هم مریضند (گل بود و به سبزه هم...). دوستم با تمام وجود جنگید و هیچ چیز کم نگذاشت برای عشقش. اما حالا می گوید: "هنوز هم دوستش دارم ولی اگر زمان به عقب برگردد به شیوه دیگری عمل می کنم." "هنوز"؟؟؟ "هنوز" برای کسی که 3 سال از ازدواجش با عشقی که برایش جنگیده می گذرد، خوب نیست. در بدبینانه ترین حالت باید گفت خیلی زود است که بگوید "هنوز". این "هنوز" دارد من را اذیت می کند. دوستم بسیار دختر سالمی بود. بسیار ساده و دوست داشتنی. من خیلی دوستش دارم. اما حالا دیگر روحش خراش برداشته. خودش می گوید خشم انباشته دارد. حالا دیگر او و شوهرش با هم "ندار" نیستند. شوهرش با همه عشق و مبارزه ای که کرد اما حواسش هم بود که "به موقع گربه را دم حجله بکشد". ولی دوست من اصلاً حواسش نبود. دوستم خیلی عاشقانه و بی ریا و پروانه ای و با دل و جان و جسم و روح تمام پیش رفت و کم نگذاشت. واقعاً از هیچ چیز برای عشقش دریغ نکرد. اما...
الان خوشبختند. اما من خشم درون دوستم را در عمق چشم هایش، در چروک های ریز صورتش که قبلاً نبودند، دارم می بینم. در بدبینی اش نسبت به همه چیز. در تعجب افسوس دارش از هیجان و شیدابازی هایی که من و همسرم داریم. از شگفتی اش وقتی که می فهمد احسان که می رود ماموریت من 4 روز غذا از گلویم پایین نمی رود (حالا بماند که من و احسان هم دیوانه ایم. ولی الان موضوع بحث چیز دیگری است)... یعنی سنسورهای من در مقابل دوستم در این حد آلارم می دهند که من سعی می کنم کلاً درباره اینکه "زندگی چقدر قشنگ و لاولی است" صحبت نکنم. چون انگار که دارم راجع به دنیای بالای ابرها صحبت می کنم (حالا بماند که من هم به طرز غیرقابل تحملی رومانتیک هستم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر