نمی دونم حکمت سفر چیه...
نمی دونم چطور باید بنویسم اون لحظه ها رو...
نمی تونم ننویسم، نمی تونم این فریاد شادی رو حبس کنم تو سینه...
نمی دونم چه اتفاقی افتاد، نمی دونم کی فوران کردیم...
هنوز گرمی دستات و داغی لب هات رو حس می کنم...
هنوز اشکی رو که همه شب تو چشمات بود می بینم...
هنوز فشار و گرمی بازوهات رو دورم احساس می کنم...
درد لذت بخشی همه وجودم رو گرفته...
سرد می شدم و گرم می شدی...
سرد می شدی و گرم می شدم...
این تن، این روح، این قلب، کی این چنین طالب تو شده بود و من نفهمیده بودم...
تو، دست هات، نگاهت، لب هات، قلبت، از کی این چنین لرزان و پر حرارت بود و من نفهمیده بودم...
چقدر این نوشته ت رو دوست داشتم. عالی بود
پاسخحذف