نمی دانم لذت این روزها را چطور توصیف کنم، لذت این روزهای داشتنش را، لذت احساس تعلق عمیقی را که در دلم موج می زند، لذت عبور موجی از خواستن را از وجودم...
لحظه به لحظه دلتنگم، دلتنگ بودنش، دلتنگ نگاهی که لمسم می کند، دلتنگ صدایی که بغض شادی دارد...
مستیم، مست یکدیگر، مست تمنایی که شعله می کشد در نگاه پر شرممان...
دیوانه ام می کند، نمی دانم چه چیزی در "مریم من" گفتنش هست که دیوانه ام می کند. منی که از تعلق داشتن فراری بودم همیشه، حالا عشقش به تنهایی برایم کافی نیست...
مهربان است، صبور است، می فهمد، دیوانه است، وحشی اما ملایم است، برای اولین بار دارم احساس می کنم "مرد"ی دارم، مردی که ته دل مردانه اش، پسر بچه شیطانی نشسته که فقط به من نشانش می دهد...
هر چیزی در این شهر مرا به یادش می اندازد. تکه ابرهای سفید پنبه ای که نشانم می دهد، سیب زمینی های رستوران که سرشان جنگ صلیبی راه می اندازیم، بطری های آب معدنی، گربه ها، اسمارتیزها، قدم به قدم پیاده رو های همه خیابان هایی که از انقلاب به ونک می رسند، و همه پیاده روهایی که یادم می اندازند با او آنجا راه نرفته ام، کفشدوزک هایی که انگار می دانند دستانش پناه دستان منند...
آقا من این "وحشی اما ملایم" رو خیلی حال کردم
پاسخحذفراستش با بقیه متنت هم