۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

مدت ها بود که صحبت این بود که شاید در شرکت دوستانش شریک بشه، اما به دو دلیل شک داشت و نمی تونست. اول به خاطر شرکت خودش که خیلی گرفتارش کرده؛ دوم به خاطر جایی که الان کار می کنه، و قوانین اونجا از اینکه شخص در جای دیگری که مربوط به صنایع دریایی هست کار کنه ممانعت می کنه (البته از اینکه خودش شرکت داره خبر دارن. ولی دیگه 2 تا نمی شه!!) خلاصه آخر شب زنگ زد و گفت بالاخره تصمیم گرفته که باهاشون شریک بشه ولی از اونجا که نباید اسم خودش در اساسنامه شرکت باشه، می خواد من به جای اون باشم!! هاج و واج مونده بودم که...!!! گفتم معلوم هست چی میگی؟ سهام توئه، اونوقت به اسم من؟؟؟ گفت بی دلیل و فکر این تصمیم رو نگرفتم. تنها کسانی که بهشون اعتماد دارم تو و علی هستین، با این تفاوت که تو تخصصش رو هم داری ولی علی کلاً از فیلد کشتی سازی خارج شده. به علاوه می دونم که توانش رو هم داری و از سیستم هم خوشت خواهد آمد چون تو هم دوست داری خودت رییس خودت باشی. منم کمکت می کنم. تا یک سال آینده هم که درس داری اصلاً نمی خوام وارد کار بشی، فقط توی جلسات شرکت می کنی که در جریان امور قرار بگیری ولی تا یک سال آینده هیچ مسئولیتی بر عهده ات نخواهد بود و همه کارها رو خودم انجام می دم چون برام مهمه که به درست برسی." بعد ازاینکه با هم امتحان دکترا دادیم!!! کم کم وارد کار میشی و بعد از دفاعیه ات رسماً کار رو شروع می کنی"...
بماند که کلی بحث کردیم... و آخرش من قبول کردم (:
نمی دونم الان می تونین تصور کنین که احساس من چقدر قشنگ و خوب و عظیمه یا نه. اعتمادش، اینکه می خواد "شریک" باشیم - نه فقط به معنای تجاری- اینکه می خواد توی همه چیز با هم باشیم. اینکه دوست داره پیشرفتم رو، پیروزی هام رو، اعتماد به نفسم رو، استقلالم رو، و تشویقم می کنه و دوست داره این ها بیشتر و بیشتر بشن...

هیچ نظری موجود نیست: