۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

افتضاح ترین تعطیلات سال نوی عمرم رو گذروندم.
نه درس خوندم، نه خوش گذروندم، فقط روز آخر که زدم به دنده بی خیالی و با سحر و مریم و راحله بودم خوب بود.
دقیق ترش این میشه که بدترین روزهای عمرم بود.
ضمناً به این نتیجه رسیدم که کارم از مشاوره و روانشناسی گذشته و به درمان دارویی نیاز دارم.
تازه دیروز که برگشتم تهران و امروز که اومدم خوابگاه کمی آروم شدم و حس کردم جایی هستم که باید باشم.
شلوغی و هیاهو و دغدغه های بی پایان این شهر، عجیب آرومم می کنه،
شاید چون مثل خودمه.
خوشحالم که برگشتم.
الان که اینا رو نوشتم فهمیدم واقعاً خوشحالم که برگشتم. این اتاق کوچیک 5 نفره از یه کاخ برام دلنشین تره.
انگار که تو خونه باشی.
اینجا خونه است...
خونه من...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر