۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

یک نفر را 7 سال است که می شناسی. 6 سال است که یک دوست است. 5 سال است که یک دوست نزدیک است. 4 سال است که یک دوست صمیمی است و خیلی صمیمی است و خیلی با معرفت است و آداب دان است و پرجنب و جوش و فان و زرنگ است و خیلی خیلی خیلی هوایت رادارد و مایه می گذارد از وقت و ذهن و همه چیزش برایت. و آنقدر در این رابطه 7 ساله باهاش راحتی (اصلاً میزان این آسایش هیچ بیان شدنی نیست) که یادت رفته پسری است هم سن و سال خودت. یادت رفته جنسیت را...
حالا، یهو هفته پیش احساس می کنی وای چقدر خوب است که هست. نه به خاطر دوستی و صمیمیت، که به خاطر مرد بودنش. ناگهان یادت می آید مرد است و گرمای نگاهش را احساس می کنی و ... دوست هم داری. احساس می کنی دلتنگش می شوی. احساس می کنی نمی شود هر روز نبینیش... و احساس می کنی او هم...
فعلاً آنقدر حالم خوب است به خاطر این احساس...
اصلاً نوشتنی نیست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر